معرّفی نامۀ فرانک وستون ساندفورد
گردآوری : زوفا رایان
انتشارات کلیسای خداوند عیسی مسیح
انجمن تحقیقات کتاب مقدّسی رایـان
در این نوبت از معرّفی مشاهیر تاریخ کلیسا به زندگی فرانک وستون سندفورد (Frank Weston Sandford )، خواهیم پرداخت.
او متولّد2 اکتبر 1862 میلادی – و متوفّی در4 مارس 1948 میلادی در ایالات متّحده آمریکا میباشد.
فرانک وستون سندفورد یک رهبر مذهبی آمریکایی در اواخر قرن ۱۹ میلادی و اوایل قرن بیستم میلادی است که به خاطر ایجاد یک دسته و سازمان خاصی به نام شیلوه ( Shiloh ) در ایالت مِین شهرت داشت. او از طریق آموزههای مذهبی نظیر پیش هزارهگرایی ( Premillennialism ) و شفا پیروانی جذب کرد. او جزو یکی از کسانی بود که خود را به عنوان ایلیا قلمداد میکرد. در سال 1901 میلادی، جان الکساندر داوی ( John Alexander Dowie ) ادّعا کرد که همان ایلیای نبی است و خدمت خود را بر اساس شفا بنا کرد و پیروان زیادی نیز یافت ولی در انتها با شکست پروژهها و بیرون کردن او از منصبش کار او به پایان رسید. در همان زمان یعنی سال 1901 میلادی، فرانک سندفورد نیز همین ادّعا را مطرح کرد و جمعیّت زیادی را با تفکّرات مستبدانه و اندیشههای خود محورِ خارج کلام به سمت خود جلب کرد.
دربارۀ او گفته شده که او همیشه روحیۀ رهبری را داشت و اگر قرار بود قایق یا اسب سوار شوند او همیشه هدایت را به دست میگرفت و چنان چه قرار بود فوتبال بازی کنند او همیشه کاپیتان بود. مدّتی نیز او کاپیتان یک تیم بیسبال نیمه حرفهای بود. مدّتی را در یک مدرسۀ علوم دینی گذراند امّا آن را نیمه کاره رها کرد و به عنوان کشیش کلیسای باپتیست در تاپشامِ مِین ( Topsham, Maine ) کارش را شروع کرد. امّا رفته رفته با شرکت در کنفرانسهای مختلف افکار او تا حدی دچار تحوّل شد. او در کنفرانس کتاب مقدّس نیاگارا با مفاهیم پیش هزاره و بازگشت قریبالوقوع مسیح آشنا شد.
او در همان دورۀ خدمت به دنبال افسردگی عاطفی یا شاید یک فروپاشی عصبی توسّط کلیسایش به طور موقّت از وظایفش مرخص شد و در قالب سفر از ژاپن، چین، هند و امپراتوری عثمانی بازدید کرد. در چین، او از گروه ( China Inland Mission ) که توسّط هادسون تیلور ( Hudson Taylor ) بنیاد گذارده شده بود، دیدن کرد. او از شیوه زندگی مبلّغان تیلور که به خدا برای تأمین منابع تکیه میکردند و مایحتاج خود را به طور مساوی تقسیم میکردند، الهام گرفت. این شیوه بعدها به عنوان الگویی برای جامعۀ شیلوه ( Shiloh ) مورد استفادۀ سندفورد قرار گرفت.
مدّتی پس از بازگشت او از سفرش طبق گفتههای خودش او موفّق شد یک اخراج روح روی دوستش انجام داد و سپس برای پیادهروی به جنگل رفت. در آن جا، صدایی که او آن را”صدای خدا”توصیف کرد، به او گفت:”آرماگدون”. پس از این تجربه در جنگل او از کلیسای قبلی جدا شد و به جماعتش اعلام کرد که”خدا”به او گفته که برنامههای بزرگتری برای او در نظر دارد از همین جهت او تمام پسانداز خود را در شرایط سخت رکود اقتصادی بخشید که این عمل خود به گونهای نشان بر اعتقادش به مأموریّتی از سوی خدا بود. البتّه در روایات دیگری از تغییر رویکرد او گفته شده که او دستور بسیار مختصری از خدا دریافت کرده که”برو”.
سندفورد ادّعا میکرد که خدا با او در نجوا سخن گفته و واژه”آرماگدون”را به عنوان دستورالعملی برای تأسیس گروهی از مسیحیان پاک شده و کاملاً مطیع کتاب مقدّس شنیده است. در جایی دیگر او عنوان کرد که مستقیما صدایی نمیشنیده امّا بر یکسری صداهای درونی فهم پیدا کرده است. او معتقد بود که هیچ گروه یا فرقة دیگری به اندازه دستۀ خودش به آموزههای کتاب مقدّس وفادار نیست. این گروه قرار بود طرح الهی برای اعصار را با”معجزات، نشانهها و اعمال عظیم”به انجام برساند.
نکتۀ کوچکی که در این قسمت برجسته میگردد طریقهای است که خداوند به قوم خود فهم میدهد. از آن جایی که در قسمت مرتبط به زندگی جان الکساندر داوی ( John Alexander Dowie ) نیز چنین امری به وقوع پیوست او حسب آن چه که به گوش دلپسند بود حرکت کرد و فکرهای بلندتر از آن چه شایسته بود نمود و در مسیری افتاد که نه تنها تمامی خدمت خود خواندۀ خود را زیر سؤال برد بلکه جامعۀ صهیون و پیروان زیادی را که از عقب او حرکت میکردند به بیراهه کشاند.
حال در این بخش مربوط به سندفورد چرا باید خداوند به یک شخص فقط یک کلمه بگوید و بعد آن شخص از یک کلمه برداشتهای دیگر بکند. آیا مگر او دعا کرده بود که به کجا برود یا چه کاری انجام دهد؟ حتّی اگر هم چنین پرسشی کرده یک کلمۀ آرماگدون چه مفهومی برای بنای یک فرقه یا جدایی از یک فرقه یا اساساً ربطی به انجام یک مأموریّت دارد؟
از آن جایی که این لغت که در کتاب مکاشفه آمده نام یک منطقه است که به زبان عبری آن را حارمجدون میگویند و در کتاب دربارۀ آن در زمانهای آخر پیشگوییهایی شده ولی فرانک سندفورد دیگر زنده نیست و در زمانی زندگیش نیز هیچ ارتباطی با این نام خاص و تحوّلات آن نداشت پس او نمیتوانست هیچ نقشی را در این ارتباط به خود بگیرد امّا از آن روی که اذهان بسیاری با یک تفکّر ساده درگیر توهّمات بزرگ و تفسیرهای بیهوده میشوند در این جا نیز ما یک نمونۀ دیگر از این توهّمات بزرگ را میبینیم. در کنار این یکی از نکات اهم که باید یک ایماندار مسیحی به یاد داشته باشد این است که امکان ندارد که خداوند چیزی بگوید و فهم آن را به شنونده عطا نکند آن گونه که در لوقا 24 : 44 – 45 میبینیم زمانی که خداوند با شاگردان سخن میگفت ذهنهای آنان را گشود تا آن چه که او میگوید را بفهمند.
سندفورد اعلام کرد که از خداوند یک پیام سهکلمهای دریافت کرده است:”ایلیا این جا است!”. او ادّعا کرد که این پیام مانند یک”صاعقه”به او الهام شده است.
پس از این پیام، سندفورد خود را به عنوان ایلیا، نبی بزرگ عهد قدیم، معرّفی کرد. ایلیا در کتاب مقدّس به عنوان یک پیغامآور و کسی که قضاوت خدا را بر مردمانی که بر کفر رفته بودند، اعلام میکرد، شناخته میشد. سندفورد بر همین اساس شروع به محکوم کردن افرادی کرد که علیه او و آموزههایش مینوشتند. او این منتقدان را”قلمهای دروغین”مینامید.
سندفورد باور داشت که به عنوان ایلیا، خودش یکی از آن دو شاهدی است که در کتاب مکاشفه ( باب 11 ) پیشبینی شدهاند. بر اساس این پیشگویی، دو شاهد در آخرالزمان در اورشلیم کشته خواهند شد و سپس از مرگ برخاسته و به آسمان خواهند رفت، که نشانهای از بازگشت مسیح و استقرار پادشاهی او است.
ادّعای”ایلیا بودن”با تمسخر گسترده از سوی رسانهها مواجه شد. این ادّعا همچنین باعث شد سندفورد ارتباط خود را با پیروان رهبران برجسته دیگر، مانند دی. ال. مودی ( D. L. Moody ) و آلبرت سیمپسون ( Albert Simpson )، قطع کند.
فرانک سندفورد با تفکّر گشودن راهی برای خدمتی بزرگ و جهانی که خود در رأس آن است کار خود را از مدرسهای کوچک در جنوب مِین ( Maine ) آغاز کرد. با رشد سریع این مدرسه از طریق کمکهای مالی، مجموعهای از ساختمانها ساخته شد. اوّلین ساختمان یک عبادتگاه کوچک به نام شیلوه ( Shiloh ) بود. بر بالای این ساختمان علاوه بر پرچم آمریکا و انگلیس یک پرچم نمادین نیز از تفکّر بریتیش اسرائیلیسم بود که نشانگر اعتقاد سندفورد به ایدة بریتیش اسرائیلیسم بود. از آن جایی که این واقعه مربوط به سالهای 1890 میلادی میباشد و تا تا سال 1948 میلادی هنوز اسرائیل به عنوان یک کشور مستقل رسماً معرّفی و تشکیل نشده بود و پرچم رسمی نداشت مشخص نیست که در آن زمان پرچم سندفورد دقیقاً با چه نمادی بوده ولی باید چیزی بوده باشد که نمایانگر قوم اسرائیل باشد.
تفکّر بریتیش اسرائیلیسم یک ایدئولوژی بود که معتقد بود مردم آنگلوساکسون ( Anglo-Saxons ) ( بریتانیا و آمریکا ) از نسل مستقیم ده قبیلة گمشدة اسرائیل هستند و فرزندان عبریانی که در سال 721 پیش از میلاد توسّط آشوریان به اسارت برده شدند جزو همان قبایل گمشدۀ واقعی و وارثان وعدۀ الهی هستند.
این ایده تلاش میکرد نقش ویژهای برای جهان انگلیسی زبان در طرح الهی قائل شود و آنان را بخشی از قوم برگزیده خدا معرّفی کند که ما به نوعی دیگر شباهت این ایده را با تفکّر جوزف اسمیت ( Joseph Smith ) میبینیم که معتقد بود خداوند بعد از صلیب به نزد مردم آمریکا رفته و قوم خود را از آن جا پایهریزی کرده است.
سندفورد با گسترش هر چه بیشتر دیدگاهش با صداهایی که داشت و آنها را به مکاشفات تعبیر میکرد خود را تجلّی دیگری از داوود پادشاه و بازگشت ایلیای نبی میدانست و تصوّر میکرد که مأموریّتی همچون ایلیا دارد و وقایع مکاشفه در ارتباط با ایلیا را به خودش نسبت میداد. طبق دیدگاهش او و یکی از همکاران نزدیکش باید در اورشلیم به شهادت برسند و پس از سه روز دوباره زنده شوند. تبلیغ این گونه افکار باید گواه بر افزایش خود بزرگ بینی و ادّعاهای پیامبرانۀ سندفورد باشد و نشان میدهد که او رهبری خود را بخشی از طرح الهی میدانست.
سندفورد در پیشنهاد مکتوب اوّلیّهاش به همسر آینده اش کینی ( Kinney ) چنین جملهای نوشت:”من معتقدم اتّحاد ما به معنی ازدواج برّه و عروس او است.”سندفورد با این جمله تلاش داشت از یک تعبیر روحانی برای پیشنهادش استفاده کند، امّا به نظر میرسد این تعبیر برای کینی ناپذیرفتنی و حتّی کفرآمیز بوده و او نامه را پاره کرد ولی با این حال به مکاتبه با او ادامه داد. نوشتۀ سندفورد به یک مفهوم مهم در کتاب مکاشفه اشاره دارد ولی با این نوع نگاه مشخص است که سندفورد حتّی در روابط شخصی خود نگاه آخرالزمانی داشت.
هیچ یک از اعضای شیلوه شغلی برای درآمد نداشتند و برای دریافت حقوق کار نمیکردند و به طور کامل برای تأمین نیازهای مادی خود به خدا تکیه میکردند. پس از افتتاح مدرسه شیلوه فرزند سندفورد به دنیا آمد و او ادّعا کرد که این کودک، مشابه یحیی تعمید دهنده، از رحم مادر پر از روحالقدس است که این نیز یکی دیگر از گفتههای عجیب او است.
سندفورد علاوه بر مطالعه کتاب مقدّس، مانند جان الکساندر داوی، بر شفا به عنوان بخشی اساسی از خدمت خود تأکید میکرد. اعضا از خدمات پزشکی متعارف اجتناب میکردند و برای بیماری تنها مشاوره با پزشکان برای تشخیص مجاز بود. در ارتباط با مواردی که به اخراج روح نیاز بود آنها به”دعای قوی”که شامل فریاد و نیایش های طولانی میشد، روی میآوردند.
از آن جایی که سندفورد خود را همپایۀ ایلیای نبی در ملاّکی 3 میدید سعی میکرد تا جامعهای متعهد به ایمان و شفا تربیت کند و چنان چه شخصی گرفتار بیماری میشد او را متهم به گناه و به روزه نگه داشتن امر میکرد.
جامعۀ او که نامهایی مانند«پادشاهی»، «روحالقدس و ما» و «لژیون خدا» را به خود گرفت، به تدریج رشد کرد و شامل 1000 نفر شد که از این تعداد 600 نفر در دورام ( Durham ) سکونت داشتند و در نهایت نام شیلوه را بر خود گرفتند. او در زمان خود توانست واعظ آن زمان چارلز فاکس پارام ( Charles Fox Parham ) را جذب کند که در تابستان 1900 میلادی برای چند هفته از او و جامعهاش دیدن کرد.
سندفورد نمایندۀ بریتیش اسرائیلیسم در دسامبر 1900 میلادی اعلام کرد که قرن آینده آخرین دوران کلیسا در کتاب مکاشفه است. با افزایش انتظار آخرالزمان، سندفورد از سال 1901 میلادی خود را با ایلیای نبی و داوود پادشاه برابر میدانست و تعلیم میداد که تنها پیروان او جزء ربوده شدگان خواهند بود. آنها اعیاد یهود و سبت در روز شنبه را به جا میآوردند و با باور به این که روز مصلوب شدن عیسی مسیح در روز پنجشنبه است به مدّت شش ساعت در این روز از ساعت 9 صبح تا 3 بعد از ظهر به دعا و نیایش میپرداختند.
در سال 1902 میلادی در طول سفری به فلسطین که تحت کنترل دولت عثمانی بود، سندفورد خود را به عنوان”نواده پادشاه داوود”معرّفی کرد و شاخهای از جنبش خود را در اورشلیم تأسیس کرد. سندفورد پس از بازدیدی از اورشلیم، ادّعا کرد پیغامی دریافت کرده که نشان میدهد او به نوعی تجسّم داوود کتاب مقدّس است. او پرترهای از خود را با عبارت”داوود از گوسفندان مراقبت میکند”چاپ کرد. او نام جنبش خود را به”پادشاهی” تغییر داد که این نشانگر تمایل او به تقویّت هویتش به عنوان یک رهبر مقدّس و برگزیده بود.
معرّفی او به عنوان نوادۀ داوود حاکی از تلاش او برای پیوند دادن خود با تاریخ کتاب مقدّس و ایجاد مشروعیّت معنوی است. او برای بخشی از استراتژی تبلیغیاش سعی کرد یک پایگاه در اورشلیم برای جهانی سازی جنبش خود به راه بیندازد که این کار از جهت اهمیّت معنوی و نمادین اورشلیم برای مسیحیان است.
سندفورد پس از بازگشت از سفرش به شیلوه، جامعة خود را در وضعیّت بدی یافت؛ بسیاری از اعضا دچار بیماریهایی مثل آبله شده بودند. در ژانویه 1903 میلادی، او روزۀ نینوا را اعلام کرد و اعضا را به روزۀ 36 ساعته بدون آب و غذا حتّی برای کودکان و بیماران فرا خواند. در این دوره، لیندر بارتلت ( Leander Bartlett ) 14 ساله که قصد فرار داشت، از دیفتری درگذشت. او حتّی به فرزند خودش نیز سخت میگرفت و پسر شش سالهاش، جان، را مجبور کرد تا روزه بگیرد و بدون غذا یا آب بماند تا رضایت به شلاق خوردن بدهد.
در سال 1904 میلادی بعد از عیان شدن رفتارهای سندفورد، او به دلیل بدرفتاری با فرزندش و قتل غیرعمد ( به دلیل مرگ بارتلت ) محاکمه شد. او در اتّهام بدرفتاری مجرم شناخته شد امّا در مورد قتل غیرعمد، هیئت منصفه به توافق نرسید که حکم بدرفتاری تأیید شد و در محاکمه جدید، او به قتل غیرعمد محکوم شد که البتّه در سال 1905 میلادی، دیوان عالی حکم قتل غیرعمد را رد کرد، زیرا قاضی از هیئت منصفه خواسته بود که دربارة کارایی دعا برای درمان بیماران قضاوت کنند.
در طول دعواهای حقوقی، سندفورد یک کشتی تفریحی به نام کرونت را با کمکهای مالی خریداری کرد. او با 30 نفر ( شامل خانوادهاش ) به سفری دور دنیا رفت و آن را یک سفر تبلیغی مذهبی نامید. امّا به جای تبلیغ مستقیم، آنها با نواختن آلات موسیقی و دعا، ملّتها را”برای مسیح فتح”میکردند.
پس از پایان سفر دور دنیا با کشتی کرونت ( Coronet )، سندفورد تصمیم گرفت که تمام پیروانش را از پایگاه خود در فلسطین ( اورشلیم ) به آمریکا بازگرداند. یکی از آنها فلورنس ویتاکر بود، که قصد داشت فرقه را ترک کند ولی با اکراه قبول کرد تا با کشتی ( Kingdom ) به ایالات متّحده برگردد. در این سفر با او رفتار محترمانهای شد امّا وقتی کشتی به ساحل مین رسید، سندفورد از پیاده شدن او جلوگیری کرد تا او با همسرش”سازگار”شود. امّا فلورنس ویتاکر ( Florence Whittaker ) با آگاه کردن برادرش توانست به حکم دادگاه آزاد شود و حضانت فرزندانش را نیز بگیرد. او از سندفورد به خاطر حبس اجباری شکایت کرد.
در آن زمان، سندفورد در کشتی”کرونت”بود و تلاش کرد از دست مقامات فرار کند. او تصمیم گرفت ایستگاههای مذهبی در آفریقا و گرینلند تأسیس کند. او در دسامبر 1910 میلادی، با بیش از هفتاد نفر ( مرد، زن و کودک ) با کشتیهای”کینگدام”و”کرونت” به آفریقا سفر کرد.
در مارس 1911 میلادی، کشتی کینگدام در سواحل غرب آفریقا به گل نشست و نابود شد. همة سرنشینان به کشتی کرونت منتقل شدند، امّا این کشتی بیش از حد شلوغ بود و کمبود آذوقه داشت. سندفورد مدّعی شد که پیغامی آسمانی به او گفته”ادامه بده”، و او تصمیم گرفت به گرینلند ( Greenland ) برود. کشتی کرونت دوباره به اقیانوس اطلس بازگشت و چندین فرصت برای تأمین غذا و آب را از دست داد، چون سندفورد اعلام کرد خداوند به او دستور داده که در آمریکا یا کانادا توقّف نکند.
در کمبود منابع تنها با ظاهر شدن کشتی بخار مسافران از گرسنگی نجات یافتند، چون کشتی به آنها مقداری غذا داد ولی با کمبود شدید منابع چندین نفر به اسکوربوت مبتلا شدند. پس از رسیدن به بندر پورتلند ( Portland ) در 21 اکتبر 1911 میلادی، شش نفر از خدمه جان باختند.
سندفورد ابتدا به دلیل شکایت ویتاکر و سپس به خاطر مسؤولیّت در قبال مرگ خدمه دستگیر شد. او متّهم شد که عمداً و آگاهانه کشتی را بدون آذوقه کافی به دریا فرستاده است. سندفورد وکیل استخدام نکرد و در دادگاه گفت بیماری و گرسنگی مجازات خدا برای نافرمانی از دستور او برای ادامه سفر به گرینلند بوده است. هیئت منصفه در کمتر از یک ساعت او را گناهکار شناخت و در 17 دسامبر 1911 میلادی، سندفورد به ده سال حبس در زندان فدرال آتلانتا ( Atlanta ) ، محکوم شد.
در زندان او به زندانیان خواندن و نوشتن یاد داد و یک کلاس هفتگی مطالعه انجیل را تشکیل داد که در ابتدا با یک نفر شروع شد و به بیش از صد نفر رسید. او برای فرقهاش همچنان نامه مینوشت و از اعضای فرقه خواست نامههایش را منتشر کنند.
در دوران زندان، سندفورد تلاش کرد پسر نوجوانش جان را به عنوان رهبر جدید “پادشاهی”معرّفی کند با این حال، این آزمایش شکست خورد و خود سندفورد به خاطر رفتار خوب سه سال زودتر آزاد شد و بعد از آزادی دوباره مسؤولیّت شیلوه را به عهده گرفت. قبل از آمدن او یکی از دخترانش به نام مارگریت ( Marguerite ) از شیلوه فرار کرد و چند روز بعد از آمدنش یکی دیگر از دختران او از شیلوه فرار کرد. با وجود بیماریها و گرسنگی زیاد جامعۀ شیلوه با بازگشت او برایش شام خوبی تدارک داده شد. در سال 1920 میلادی، پس از مرگ یکی از اعضا به نام الما هستینگز ( Elma Hastings ) و شکایت خویشاوندان او برای سرپرستی فرزندان، وضعیّت کودکان در شیلوه بررسی شد و انجمن حمایت کودکان حکم بر خارج کردن تمامی کودکان از آن جا را صادر کرد.
در مارس 1920 میلادی او به جامعهاش پیغام داد که میتوانند کار کنند، با دریافت همین خبر طی چند روز بسیاری از مردان برای کار به کارخانهها رفتند. سندفورد نیز باقی عمر خود را در کوههای کت اسکیل ( Catskill )، نیویورک، در انزوا به کشاورزی، پرورش گوسفند، مطالعه نجوم و آموزش گروههای کوچک گذراند.
او موفّق شد پیروان پراکنده خود را دوباره گرد هم آورد و پیامها را از طریق حلقة کوچکی از نزدیکانش به آنها برساند. او همچنان با عُشریه از طریق پیروانش حمایت مالی میشد. در شب سال نو 1941 میلادی، او پیغام دیگری دریافت کرد که به او دستور داد گناهان تمامی کسانی که از 1 اکتبر 1901 میلادی تعمید گرفتهاند را ببخشد.
سندفورد با وجود پشت سر گذاشتن تمامی حواشیهای جنجالی خود هرگز از ادّعای خود مبنی بر این که همان ایلیا است برنگشت و از بابت مرگ خدمة کشتی کرونت ابراز پشیمانی نکرد. با وجود آن که او ادّعا میکرد که ایلیا است و انتظار داشت در اورشلیم در یک رخداد بزرگ کشته شود، امّا در نهایت در 4 مارس 1948 میلادی به طور گمنام در یک دهکده کوچک در کوههای کت اسکیل نیویورک بیسر و صدا از دنیا رفت.
Frank Sandford. (2024, November 5). In Wikipedia. Retrieved November 19, 2024, from
https://en.wikipedia.org/wiki/Frank_Sandford
The Holy Ghost & Us Society. (n.d.). Retrieved November 20, 2024, from
https://www.apostolicarchives.com/articles/article/8801925/173155.htm
Nelson, S. (n.d.). Trust and trouble: The story of Shiloh, a fascinating chapter in American faith. Christian History Institute’s Glimpses, Issue #171. Retrieved November 20, 2024, from https://www.deceptioninthechurch.com/trustandtrouble.html
White, A. L. (1974, May). The tragic voyage of the Shiloh schooner Coronet. Down East. Retrieved November 20, 2024, from
https://downeast.com/history/the-tragic-voyage-of-the-shiloh-schooner-coronet
History and times of the kingdom. (n.d.). WASFWSELIJAH. Retrieved November 20, 2024, from
https://www.wasfwselijah.com/boomer.html#Era
Nelson, S. (1989). Fair, clear, and terrible: The story of Shiloh, Maine. Goodreads. Retrieved November 20, 2024, from
https://www.goodreads.com/book/show/755358.Fair_Clear_and_Terrible